Sunday, November 19, 2006

To be free ...


آزادگی

آری بسان گنگیم در بند برده داریم - چشمی به دل نداریم سر به گریبان گیریم
گر عمری بباشد شاید به فکر روزی ایم - کز گمراهان عاجل حالی برده گیریم

ای صاحبدل! بندهای عاشقی از سر وا بنه
که برده دار خود ابربرده ای بیش نیست
گر خواهی به آزادگی رسی
هر روز بندی از بندهای بردگی وا بنه

Monday, October 16, 2006

صبر خسته


صبر خسته

خسته ام
خسته از ریا
خسته از کنیا
خسته از دنیا

خسته ام
خسته از نفاق
خسته از فراق
خسته از یراق

چرا باید تظاهر کرد؟
چرا باید لبخند زد؟
چرا باید زبان دوخت و حرف نزد؟

چرا وانمود کردن
وانمود کردن که درین دنیا زیستن
چرا زندگی کردن برای زندگی کردن
چرا شناکردن در رودی که به باتلاق منتهی شود

خوب باشیم
که دوستمان بدارند!1
بد هستیم
ولی کسی نمی داند!2

از ماورای فکر پیامی رسد به گوش
کین حالی است خود ساخته ای بهوش

و زندگی آن چیزی ست که دوستش ندارم
چرا که زندگی چیزی نیست جز زنده بودن نه آن زنده ماندن

و صبر خسته از برای عشقی است جاودان
دنیای تکراری، خالی از تنوع و پربیزاری نشاید همدان

Saturday, September 23, 2006

نیلوفر تنها


نیلوفر تنها

صدای همهمه بیدارش کرد
در میان همسانان خود را اسیر دید
با نسیم صبح بر آب برقص در می آمد
نگاهش به دور دستها بود
گویند کانجا بهشتی دگر است
ناگاه سوار بر باد صبا عزم آنجا کرد
...
جز رنگهای مصنوعی و صدای قور چیزی نیافت
رفته رفته سرافکنده گشت و
تاج و پرکنده در عزلت خود بخواب رفت
...
دوباره صدای همهمه بیدارش کرد
...
گل نیلوفر تنها با ناز میرقصید

دوش بدیدم در خواب نیلوفری پرپر
تعبیربیامد کین محنت دنیا نشایدمرمر

گر پی عشق بکوشی درین بادیه روزها و شبها
هرگز پی افسوس گذشته نباشی چو نیلوفر تنها

Tuesday, September 12, 2006

چشم دل


چشم دل

به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!

Friday, August 25, 2006

Sewed-Lip لب دوخته


لب دوخته

در اعماق افکارش غريق
آرام نگاهش راه ميرود

چشمه حقايق در نهادش خفته
ابهام خاطر را در آغوش ميگيرد

عقلش بازيچه شهوات نفساني
شرم عقبي روحش را مي آزارد

متکبرانه خنجر پاسخ بر سينه سوال گذارد
دوستي آغازين در نطفه باقي

مهر ناسزا نقش بسته بر پيشاني اش
فام در گريبان کتمان فرو مي برد

شاهد غضبان در آينه بدو گفت
کين کيست در شرفاي باطن عبث

روزق عشقش بر ساحل عزلت نشست
ماهها سرگردان در تلاطم امواج سهل انگاريها

شاه سفيد در بيابان حملات اسير
پشت قلعه ريا پنهان است شه سياه

نواي آزادي ساده انديشان طنين افکن
بي تفاوت از کنار درياي بخت عبور ميکند

سر وجودش مملو از حقايق مخفي
گوش جانش پرشده از خواهشهاي مبين

سر نيازش بر آستان خاک پاک فرود آمده
صداي چنگ دلش در سينه محبوس

آهسته نگاهش به آسمان مي رود
اي واي بر ما لبانش دوخته است


Monday, July 10, 2006

مارمولک زبل


مارمولک زبل

آب دهانی قورت داد
گلویش باد کرد و سپس فروکش کرد
سایه ای دید به سیاهی شب
پناهی جست و در جا خشک زد
دوید و دوید تا به عسل ناب رسید
پای چپ در عسل انداخت
حال پایش چون زر می درخشید
...
برق نور ماه چشمش را می زد
چرخی زد و دوان دوان بالا رفت و بالاتر
.
.
.